دانشسرا
نوشته شده در شنبه پنجم خرداد 1386 ساعت 9:12 شماره پست: 2 شهری است پر ز رندان ، هر سو بود نگاری تا وقت بازگشت است ، بايد نمود کاری چشم و زبان نگهدار ، در طول زندگانی تا کامران شوی تو ، با رسم بردباری گر اندکی نظر بر ، جسم و تنت نمايی دانی که با تکبر ، دور است از تو ياری چون يار خسته دل را ، عاری کنی ز باری او خويشتن نمايد ، همچون گل بهاری وقتی يدت تواناست ، درياب مستمندان گر بشنوی غم دل ، از يار يا کناری در بوستان غفلت ، مست اند خوش حريفان خوابند و سخت خوابی غافل ز پشتکاری هر لحظه فرصتی بود ، در دست خوبرويان مشکل توان رساندن ، با حال زار باری صیقل بده تو دل را ، از غفلت و جهالت زنگار شوی دل را، از گرد و هر غباری يا رب صدای عشق است ، سرتا سر وجودم گويد به وصل گيری ، آرامش و قراری با مهوشان خوشدل ، همسو و همنشين شو باشد به جرعه ای می در هم کشی خماری ای راهوار صابر ، از خويشتن برون شو رو سوی شهر عشاق ، با نيت شکاری با ياد دردمندان ، گريان و مضطرب شو شکر نعم نما تو ، گر مست و هوشياری رخ بر متاب از آن کس ، کز وی وفا برآيد اين است رسم غيرت گر توسنی سواری نقش قلم ، کرامت ، پوشد گناهکاری از فيض رحمت آن ، رو سوی کامکاری ای سالک ره عشق ، کن جلوه ای نمايان آزاد کن تو دل را ، گر قصد يار داری گر سال ها برفت و پيموده شد ره عمر بگشای چشم دل را در حال خوار و زاری گوهر شناس جان باش در اين جهان فانی تا نفس غالبت را پيوسته خوار داری بهروز سروش نيا آبان 1385
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
|
|||
![]() |